لمس واقعیت
امروز وقتی قرار شد بین فروختن یا نفروختن ماشین انتخاب کنم، و وقتی رنج و سختیای که با نفروختن نصیب میم میشه رو در نظر گرفتم و گفتم بفروشیم فهمیدم زندگی مثل خیالات ما نیست. زندگی بازوی قدرتمندی به نام واقعیت داره که تمام قد جلوت وامیسته و نمیگذاره هرجور در خیالت طی میکنی زندگی کنی. لمس واقعیت گمونم همیشه سخت و تلخه و تا حال تلاش میم بود که من وجه سخت زندگی رو ندیدم. شرمندهی اونم و دارم فکر میکنم راستی راستی دیگه باید بزرگ شم و واقعیت رو ببینم. میترسم اما این واقعیت دلم رو زود پیر کنه ولی چاره ای نیست. دیگه اینکه این روزها افسردهام و دارم با خودم این من افسرده میجنگم. کاش برندهی این یه میدون من باشم نه افسردگی. این روزها روحم بدجور مچاله میشه کاش طاقت بیارم و تغییر بدم.
If it doesn't challenge you, it won't change you.
باید با افسردگی بجنگم.
آن شمع دل افروز من از خانه من رفت
پروای گلم نیست که پروانه من رفت
دارم صدف آسا کف خالی و لب خشک
تا از کفم آن گوهر یک دانه من رفت
چون باغ خزان دیده ز پیرایه فتادم
زبن شاخه پر گل که ز گلخانه من رفت