تن دادن به هیچ
شب گذشته با اینکه کدوئین هم خوردم افاقه نکرد و با درد و اشک خوابیدم، صبح هم با درد بیدار شدم و زندگی یک هیچ بزرگ بود که تو صورتم زد. بزور بلند شد، بزور حمام کردم و بزور صبحانه خوردم و قهوه آماده کردم. نشستم یه خط تو وبلاگ برای خودم مینویسم و هی اشک میریزم و هی یک درمیون آب و قهوه میخورم تا هربار طعم تلخش رو بیشتر حس کنم... من مطرود همهی جهانهام اما که چی؟ چیکار کنم بشینم تا آخرش آه و ناله کنم؟ نه باید بلند شم زور بزنم و بکنم از این یاس و نامیدی... پشت اون هیچ بزرگ هیچی نیست... باید کامو بخونم و با این هیچ بزرگ کنار بیام..
زندگی چیزی برام نداره... باید خودم بسازم... اما چی؟ می دونم هیچی ... نمی دونم فعلا باید با خودم کنار بیام و تنهاییام رو بغل کنم... باید خو کنم و پوست کلفت شم و بی تمنا... زندگی چیزی برام نداره ... هیچی... خستهام اما .. نمی تونم .. حس میکنم خستگی یک عمر رو دوشهامه حس میکنم ته خطم ... اما من که میدونم بیش و کم چنین حسهایی گذراست و زندگی با همهی هیچیش رنگ میگیره... فعلا باید صبر کنم و طاقت بیارم ... باید طاقت بیارم ... کاش این هم بگذره... کاش هیچ وقت دیگه علشق نشم ... کاش هیشکی دیگه عاشقم نشه... توانش رو ندارم .. اما ح ... داغش همیشه باهامه .. اون خیلی خوب بود .. خیلی ..... خوبتر از همه...