مونولوگِ یک بازندهی بی اتوپیا
واقعیت اینه که اگرچه حالم خوب شده، آرومم و تشویش به پایان رسیده اما من یه آدم شکست خوردهام.. آره به خودم باختم.. نتونستم این من رو جمع کنم.. نتونستم زندگی رو از سر بگیرم.. نتونستم از او عبور کنم و همهی اینها یعنی من ضعیف بودم و باختم.
یه بازنده چی داره.. هیچی جز دلخوشکنکی.. من بازندهام اما اون رفتنی بالاخره و زندگی به منِ قوی نیاز داره پس من باید برای اون روز آماده بشم.. باید آمادهی روز جنگ بشم و این بار قدرتمند باشم...
نمی دونم فعلا نگاهم به خودم منفیه اگرچه هر بازندهای فرصت داره و هنوز ته خط نیستم... اصلا تو بگو ته خط.. چی مهمه؟ چرا مهمه برنده بودن؟ نمی دونم در دنیای بیارزشمندیهای من قوی بودن هنوز ارزشِ شاید.. مهم اینه که آرومی ... و تف به این آرامش .... تف به این دنیای کوچیک بی آرمان... باشه تف چی عوض میشه؟ واقعیت همینه تهش مرگ...
حالم از این منِ بی اصول بهم میخوره اما کدوم اصول رو باید چنگ زد و چرا؟ تا زمانی که نفهمم همین بیاصول باقی میمونم حتی اگه زندگیم به گا بره...