چیه این زندگی
خستهام از این شلوغی، از این میل به خواسته شدن، از این تمنا و نیاز و البته گریزی هم ندارم. دلم یک زندگی ساده میخواد که بچسبم به شوهرم و همهی زندگیم بشه اون و کارم. من اما جوره دیگهایم و از این بودنم خسته و پریشانم. من دوست ندارم هرزه باشم لااقل جامعه و میم من رو اینجور میبینند اگر بدونند. دوست ندارم آدم بدهی زندگی من باشم. چرا اینجور شد؟ چش خوردیم؟ اونهمه عشق، چی بیشتر میخوام آخه؟ کدوم مردی با زنش اونجوره که میم با من؟ چرا من اینقدر زیاده خواه و هیجانیام؟ چرا درست نمیشم؟ چرا هیچی خوب نمیشه؟
خستهام از زندگی... کاش هیچ وقت نبودم... کاش موجود نمیشدم... چی داره برام ؟ نمیفهمم چرا؟ برای چی باید زنده باشم؟
کاش خدایی بود، یکی که باهاش درد و دل میکردی و صدات رو میشنید... تو بیابون دنیا گم شدم... الان اوضام بدتره.. چنگ انداختم یه چیزهایی بدست بیارم مثل عشق و لذت و در عین حال دیگه نمیتونم از پوچی دم بزنم و این آزارم میده. آخه عشق؟ هورمون؟ لذت؟ هیجان؟ چرا سبک عاقلانهای نداره این زندگی من... چرا من هنوز بچه ام و عاقل نمیشم....
چیه این زندگی ....