دردِ دل
هیشکی رو ندارم که باهاش درد دل کنم، میام اینجا واسه خودم مینویسم، خودم میخونم و اشک میریزم و شایدم تهش آروم شدم.
من تو زندگیم هیچ وقت هیشکی رو نراشتم یه چند صباحی با میم عاشقی کردیم و بعد هم عادی شد رابطه و تمام. هر کی رفت سراغ زندگی خودش ولی باهم بودیم. بعد یه مدت افتادم به عشقبازی با آدمهای سر راهم و خب هربار درد، هربار زخم، هربار خونینتر از دفعهی قبل تموم شد.
این بار این داستان با ح هم به انتها رسید. ته ته دلم میخوام هنوز ادامه داشته باشه اما عاقلانه همون پایان دادنه چون هیچی مطلقا هیچی نمونده. الانم غرورم جریحهدار شده.
هر داستانی تهی داره و این پایانها هربار تازه، عمیق و سوزندهاند. هربار دارند جونم رو تکه تکه میکنند. و در کنارش غروری که لگد مال میشه .
چاره چیه؟ انتخاب یک فرد احمق و بی لیاقت و زیاده خواه چنین نتایجی به بار داره.
من نمی پسندم میم با من و زندگیم چنین کنه پس چرا خودم این کار رو میکنم؟
کاش آخرین باشه. یکمی خودم و دلم رو جمع و جور کنم.
کاش آدم شم.