و دیگر جوان نمیشوم
و دیگر جوان نمیشوم. تن میدهم به سن و سالی که دارم، به حالی که دارم و نداشتنها و نرسیدنها. باید واقعیت را بپذیرم من پیر شدهام برای آرزوی و خیال عاشقی، من دیگر جوان نمیشوم.
ح پیام داد و من تمام کردم. تمام کردم آخرین پیوندها را و تن دادم به کنج دنج این زندگی و شوق با خویش بودن دارد مرا سرپا نگه میدارد. باید بلد شوم بدور از خیال عاشقی و مسکن زندگی را بسازم و خویشتن را که خویشتن طرح و برنامه است. پروژهای است که باید آن را به انجام رساند و خوب و زیبا به انجام رساند. پس وقتی برای تلف کردن ندارم. برنامهی دکتری و زبان و خداناباوران تحلیلی پروژههایی هستند که باید برایش برنامه بریزم و زودتر تکلیفشان را معین کنم. پس کار دارم و آنقدر که حتی فرصت نکنم غم را به خانهی وجودم راه دهم. باید مراقب شنیدهها و خواندهها و دیدههایم باشم تا از هیچ روزنی غم وارد نشود.
و من دیگر جوان نمیشوم