خستهام
در کوچه پس کوچههای ذهن ول میگردم و دنبال یک نشانهام که شوق و میلی برای زندگی در دستانم بگذارد. خستهام، خیلی خسته، دلم هیجان و آدرنالین و جوانی میخواد. هنوز با خودم و سنم و محدودیتم کنار نیامدهام. خستهام از این اوضاع و سردرگمم و افسردگیم بیش از آنکه هورمونی باشد ناشی از بیهدفی و بیانگیزگیست.
راستی من از زندگی چه میخواهم؟ شاید هنوز امیدوارم که شق القمری کنم و این عذابم میدهد. راضی نمیشوم و این پرفکشنالیسم خود اشتباه زندگیام است و باگ خلقت به نوعی.
خستهام از تلاش نکردن و خواستن، از بیپشتکاری و ول گشتن و تفریح کردن.
خب آدم حسابی جمع نمیشود، اینکه دلت بخواهد ول بگردی و هیجانات موقتت را ارضا کنی و هیچ محدودیتی نگذاری و در عین حال هم دلت بخواهد یک عالمه دانش داشته باشی و فلان جا دکتری و فلان فاند و و و . خب نمیشود دختر جان نمیشود.
کاش بفهمم و دست به کار شوم