مونولوگ
به شکل عجیبی افسردهام. نمیدونم چرا چنین کاری رو با این بچهی احساساتی کردم؟ مح خیلی حساس و احساسی و من با ابراز عاقه بهش یه جورایی خیانت کردم به احساساتش. الان رفته و من نگرانم البته میدونم اونم مثل من ادا درمیاره اما نگرانم میکنه که نسبت به آدمها بدبین بشه، این خیلی برام سنگین و سخته.
افسردهام و هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری نمیکنم. نشستم با موبایل ور میرم، میخوابم و کلا حال هیچی رو ندارم. پروژههای تحقیقی، دکتری و آیپیام و کلا همه چی فعلا مالیدهست باید برنامه بریزم و کاری بکنم. اما دلم پیش مح و تا برنگرده نگرانشم. میدونم کاری با خودش نمیکنه اما نگرانشم.
باید این هویت من که فکر میکنه زندگی یعنی فقط دوست داشتن و دوست داشتهش دن رو عوض کنم. اما چی میتونه باشه این زندگی آخه؟ میدونم که فعلا باید برای دکتری تلاش کنم و آیپیام. بسه به تعویق انداختن همه چی باید شروع کنم.