دیدار
پنجشنبه یعنی دو روز پیش با میم سر افسردگیم درگیر شدیم و اون گفت که دیگه تحمل اینهمه افسرده بودن من رو نداره. راست میگفت تو اون ۵ روز که مح رفته بود عجیب افسرده بودم و افتاده بودم یه گوشه و حالم بد بود و همش فکر سیانور و خودکشی بودم. تا اینکه پنجشنبه رفتم کافه شهر کتاب مرکزی و ح رو دیدم و خب خیلی خوب بود. با هم حرف زدیم کمی تو پارک نشستیم و کمی هم تو ماشین و اون کمی نوازشم کرد، دستم رو گرفت و حتی بهم دست زد اما اون قسمتی که دستم رو گرفت خیلی خوب بود و تو ته دلم نفوذ کرد.حالا حالم بهتره. خیلی بهترم و با میم هم خوب شدیم و برگشتیم به روال، فقط نگران مح ام من نمیتونم اونو دوست داشته باشم، خیلی بچهست حتی با اینکه دلم میخواد باهاش بخوابم اما بازم فکر میکنم نه اون بچهست و معقول نیست و حتی اغواگریه.. دیروز بهش گفتم تجربیاتت کمه و ناراحت شد.. شاید برای ترک کردن و دل برداشتن قدم مثبتی باشه. از دیشب هم خیلی میلم به ح زیاده و اینکه راستی قبول کردم میم دوست پسر داشته باشه و راستش برای توجیه اخلاقی و وجدانی خودم بود.
دیگه همینا.