عصبانیت
حالا رسیدهام به عصبانیت ماجرا، هی با خودم میگم که چی که ۳۵ سالمه؟ چرا نتونم یه دختر ۱۵ ساله باشم؟ که چی که بالغی؟ چرا نتونم تا آخر عمر کودکی کنم؟
لجم دراومده راستش از اون حرفش که گفت بالغ نشدی و بچهای و اینکه من دنبال آدم بالغام. آخه بچه تو از همهی سندار شدن شاد نبودن و غم رو بلدی، از همهی بالغ شدن سکوت کردن رو بلدی! چی میگی؟ چه میدونی زندگی چه نقشها داره؟ چه بازیها، چه دردها و رنجها، و آدم اگه بخواد ادامه بده با غمهای واقعی ناگزیره به کودکی... تو چه میفهمی این حرفها رو وقتی تازه ۲۰ سالته و قد ۱۵ سال کمتر از من درد کشیدی و ماجرا دیدی؟ تجربههای متعدد آدم رو پیر نمیکنه، گذر سال بر تن هست که آدم رو پیر میکنه، هرچی بیشتر روزها رو درک کنی نهایتش بشی سن خودت نه بیشتر و اگه خیلیا سن خودشون نیستند دلیلی برای این نیست که تو پیرتری.
خشم دارم و دارم خودم رو تسلی میدم با این حرفها تا اینکه کمی از اون عصبانیتم کم بشه.
بچه قرتی وقتی تو هنوز انگیزه داری بری ورزش و هزار کوفت و زهرماریی چنین پس تو دهنت رو ببند و از غم روزگار کسشعر نگو، تو فقط یه آدم با مریضی ذهنی همین و نه بیشتر.