درد
یه گره تنگ گلومه نه باز نمیشه، اشک میشه اما باز نمیشه، همونجا هست و هربار و هربار سوهان به روحم میکشه. عشق من به ح که بیشتر از م مبود بود؟ نه موقعیت نه قیافه نه هیچی. تازه م خیلی بیشتر از هرکس شبیه من بود و هنوزم دوستم داره پس همه چیز تموم شدنیه به جان خودم و خب بله این غصه دارم میکنه. میخوام تموم نشه بمونه و تا ... تا به کی آخه؟ عمر این زندگی مگه چقدره؟ دست بردار دختر جان زندگی چیزی نداره هیچی . دست بردار و بچسب به همین درس و فلسفه و عقلانیتت.
دلم درد داره، دلم عشق میخواد . من؟ هیچ وقت دیگه اون عشق رو نخواهم چشید چوم خدایی نیست. و زمین این سیارهی که گوشهای از این جهان است با من چه کار دارد؟
حیف نیست؟ تو اینهمه کائنات تو الان روی زمینی و زندگی داری پس بچسب به زندگی به کار به تحقیق... خودم میدونم نه درس و تحصیلات و نه عشق قرار نیست چیزی بهم بده حتی رضایت از خودم، پس چرا ادامه میدم؟ کاش شجاعت داشتم و تمومش میکردم
فلسفه و منطق زیباس ولی نه این منطقی که میگی
اگه زندگی همین دو روزه چرا باید زندگی کرد چرا باید پا به خیابانی گذاشت که شاید در اون تصادف کنیم
بنظرم زندگی باید کرد زندگی فقط این دنیا نیست کائنات و هوشمندی بیخود نیست
اگه قرار باشه به دنیا بیایم و بمیریم چرا رعایت حال همو میکنیم خو بشه جنگل و هر کی قوی تره باشه
چیزی فراتر هست که باید درک کرد
خیلی خوشحال میشم پست منم بخونید و نظرتون رو بنویسید