بیتاب
دورهی فترت را میگذرانم. دور مانده از هر عشقی. عشق میم، عشق م، عشق ح و ... دورم از همهکس و هیچ کس را رای من نیست. دلم خالی، جهانم خالی، روحم تنها، ... من ماندهام و خودم و گسترهی بیپایان هستی. و هستیِ جدا مانده از وجود. درد هم ندارم فقط اخلاقم گه است و حوصلهی هیچ کس و هیچ چیزی ندارم.
چیه این هستی؟ چیه این زندگی؟ چقدر تنهام و بیکس و بیعشق و بی همصحبت حتی. ح هم بدرد من نمیخورد او هم آنقدرها هم آدم فهیمی نیست. میم هم این روزها درگیر عشق تازهاش است. جهان بیرنگ شده. امروز اولین طراحیام را کردم. کیف پولم گم شد. اع را دیدم و بریم از حاج آقا دولابی گفت و هیچ افاقه نکرد. دوست دارم مثل سنگی بشوم که هیچ چیزی در من توان نفوذ نداشته باشد. دوست دارم به تنهاییم را بغل کنم. دوست دارم هیچ نخواهم...
خستهام
تا به کی باید تاب این زندگی رو داشته باشم؟