قدمِ بینیازی
ح برگشته و هوسش هم به سرم. لعنتی عجیب و خوب دوست داشتنیست. بریده بودم ها، همهی محاسباتم را خراب کرد. دلم نمیاد بلاکش کنم و بودنش و این سکوتش، و مال من نبودنش فقط برام عذابه.
خواستم باهاش قرار بذارم قبول نکرد. گور بابای هرچی دلبستگیه. راستش درد دارم اما روزهای اول رفتنش هم درد داشتم و خوب شده بودم. ولی خیلی نامرده میگه دوست دختر دارم. ده لعنتی من که ... چقدر پستن آدمها. گور باباش. لیاقت نداره، لیاقتش همون آدمه... حسودی میکنم آره... درد دارم آره... دوسش داشتم اما نه بیشتر از استاد پس اینم میگذره. طاقت بیار و بزرگ شو. همه چیز قرار نیست اونجوری باشه که دلت میخواد. اون چی داره؟ محبت؟ تو باید بینیاز بشی و این اون قدمی هست که باید برداری. باید ببُری، مگه نمیخواستی برات اینجور خواستنیها بیاثر باشه؟ مگه نمیخواستی تحت تاثیر احساسات نباشی؟ چیه دوست داشتن؟ جز معامله؟ بذار بره و خوش باشه...
... بدرک... بدرک... بدرک.... بدرک....
اینجا اونجاست که باید بینیازی رو تجربه کنی. اینجا اونجاست که باید نخواستن، نداشتن، نرسیدن و ادامهی زندگی رو تجربه کنی...
درد مثل پژواک هی میخوره به جدارهها و پوستم و هی تو درونم میپیچه. اما مری جون غنایی لازمه برای بزرگ شدن.
بلاکش کردم و تمام. دیگه برگشتی نیست و دیگه هیچ وقت نمیبینمش و این آدم برام برای همیشه تموم شد. نمیشه هم خر رو خواست هم خرما رو. هم بخوای بینیاز شی و هم علیل محبت یه آدم و آویزونش باشی
خلاص شدم خلاص و رها.
و راهش اینه که بدونی زندگی با یا بی این هورمون در گذره و تو باید خودت رو بسازی و هیچ چیزی نمیتونه زندگیت رو بهبود ببخشه مگر ساختن کارکتر دلخواهت و زندگی یعنی همین. (درموردش تو پست بعدی مینویسم)