هیچ
بعد از دلتنگی مبسوط برای ح و صحبتی کوتاه به یقین رسیدم که برایش هیچ نیستم و این خط پایان ماجراست. هرکجا دست بکشم بهتر از این انتظار پوچ برای کسی هست که برای دیگریست و دل در گروم ندارد و و و . حتی توییتر هم فالوام نکرده. بسم است اینهمه بی توجهی و بیمعری و دل بستن و انتظار. از دیشب که اون پست رو نوشتم تا الان مبسوط همخوابگی داشتم با میم. خوب و دلچسب و رضایت بخش. باید بپذیرم زندگیام و سن و سال و محدودیتهایم را و از این بازیها دست بکشم.
باید تلاش کنم آدم بهتری شوم. لاغرتر، درسخوانتر، پر مطالعه و متفکرتر. بسم است زندگی در خیال. تمنای توجه و خواستن و غیره. هیچکس، مطلقا هیچکسی را ندارم. دلم به مادرجون خوش است و کاش بماند برایم. زندگی میکنم چون فقط میترسم از مرگ، از وداع با خود، از رفتن به آن سیاهی مطلق.
صرفا باید زندگیم را صرف تحقیق و تفکر و بهتر شدن اوضاع کنم. درس و کار وکتاب و زندگی مشترک. همین.
هیچ وقت دیر نیست برای شروع حتی در انتهای ۳۵ سالگی باشی.
چه سن تخمیای بود این ۳۵ سالگی جدا. دلم میخواد فقط تموم بشه.