خفهگی
هنوز از این درد رهایی نیافتهام که آخر چرا کسی نیست که مرا بخواهد؟ چرا اینقدر بیکس و تنها و بیعشقم؟ چرا هیچ چیز در این دنیا کافی نیست. بعد از تنهایی هفتهی قبل که ح نیومد و به تنهایی گذشت دارم هنوز دارم درد میکشم. دیروز برای همیشه از ح دست شستم، بلاکش کردم. دیگه توان انتظار بیمورد رو نداشتم. دلم چیزی میخواد که این دنیا بهم نمیده و افتادم به جون بدنم و مثل چی هی میخورم و چاق و چاقتر میشم. حالم از خودم بهم میخوره، از زندگیم، از این کثافت، از این لختی و یلخی بودنم. خستهام خسته ... کاش بارون بباره دارم خفه میشم. چی قراره زندگی به من بده که ارزش ادامه و رسیدن بهش رو داشته باشه؟ چقدر کار دارم و چقدر گوشت لخت افتادم یه گوشه. کاش این عالم یه چیزی داشت بیارزه به اینهمه رنج. چرا دارم ادامه میدم؟ حتی اونقدر غرق درس و کار نمیشم که این کثافت رو از یاد ببرم و اصلا درد ماجرا همینه. هربار تصمیم میگیرم شروع کنم و هیچی به هیچی. خستهام. باید دست بذارم روی زانوم و بلند شم کاری ندارم بکنم جز این.