من و روسو
شاید من بدرستی حال روسو را درک کنم، که چرا با وجود آنکه تنهایی را میستاید تناقضگونه به اجتماع پناه میبرد. تخیلات پارانوییدی روسو در خیالپردازیهای یک ذهن انزواجو به من میگوید که روسو در جدال با تخیلاتش است، تنهایی را دوست دارد و از جمع دوری میکند اما به مجرد پناه بردن به خلوت توهمها و خیالات پارانوییدی روی میآورند و پا روی خرخرهی آدم میگذارند و آنقدر بر جان آدمی فشار میآورند که تنهایی برای فرد غیرقابل تحمل شود. شاید شرایط طبیعیای که روسو از آن عبور و به جامعهی متمدن رو آوردن همینگونه نباشد اما تنهایی پارانوییدی و توهمگونه را هیچگونه نمیتوان تاب آورد هرچقدر هم اجتماع برای آدمی مکانی سست و مبتذل بشمار آید.
من تنهایی را میستایم، به تنهایی پناه میبرم و آن لحظه که تنها میشوم ذهنم شروع میکند به داستانسرایی و توهم و آنجا دیگر نه که تنها نیستم که حتی سیل عظیمی از موجوداتند که همراهمند. موجوداتی وحشی ترسناک و غیرقابل کنترل. پس من چگونه به این میلم به تنهایی دست یابم؟ با حضور خنثیی یک دیگری و این همان سوءاستفادهی من از میم است لابد!
هرچه هست روسو را خوب میفهمم و تناقضگونه زیستنش را درک میکنم.