طعم زندگی
گاهی مثل حالا خودم را میبرم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر میکنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفتهی تازه، به بابا که میرفت دهشان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش میکرد که از غر زدنهای روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعهای که میماند و به عالم و آدم گیر میداد و دعوا بهپا میشد. به روزهایی که بچهها دور و بر مامان بودند ولی آنقدر مریض بود و درگیر مدرسه و کار خانه و سر و کله زدن با بابا که فرصت نمیکرد مزهی بچهداری را بچشد.
حالا هرکداممان سر خانه و زندگی خودمانیم و بابا و مامان در آن دور دست همدیگر را تحمل میکنند و مامان مدام غصه میخورد که کاش بچههایم دوروبرم بودند.
عود روشن کردهام و کتاب میخواندم، شیرینی و کافی میخوردم و فکر میکردم بیچاره مامان که هیچ کدام اینها را حس نکرد. جوانی دلچسبی نداشت و بیچاره که پیری دلچسبی هم ندارد. مدام در فراق از فرزندان. دلم برای همهی آدمهایی که زندگی نمیکنند میسوزد، ترحم نه، حسرت، حسرت فرصت از دست رفته. کاش بلد بودیم، یادمیگرفتیم زندگی کنیم. خلوت کنیم، با خودمان خوش باشیم. امروز هنوز جرات نکردم خلوت ۱۵ دقیقهایام را شروع کنم، همش کتاب میخواندم و راستش نمیدانم ۱۵ دقیقه بشینم که چه؟! ولی باید که بشود. باید خلوت و فکر کردن را یاد بگیرم.
واقعا کاش بلد بودیم زندگی کنیم ...