کارما
درد دارد توی تنم میپیچد. نیاز دارم که دردمند باشم. من با این احساس زنده ام و یا به این احساس نیازمندم. روزها و شبها از پی هم میآیند. روزگار دارد از طریق میم همهی وجودم را توی صورتم میپاشد.
از خودم خستهام، تاب خودم را ندارم و تحمل به دوش کشیدن کثافت درونم بسم بود دیگر چه نیاز بود اینجوری توی صورتم بخورد.
دارم میفهمم که زندگی از من بازیگر میخواهد، صادق باشم کثافتم و کثافت باشم به من باز میگردد این من. دارم بالغ میشوم، دارم فکر میکنم زندگی جاییی برای صداقت نمیگذارد و مگر این عدم صداقت خود کثافتِ من میست؟ پس باز هم انتظار چیزی دیگر نباید داشت، ایندفعه اداهاست که توی صورتم میخورد.
ولی آخر چه کنم؟ من به خیر و فضیلت باور ندارم، باید ایمان بیاورم؟ نه نه نه من نه آنم که افسار بدست ایمان بسپارم. راهی شاید بسازم. راهی که صداقت و اخلاق را توامان داشته باشد و من آن کثافت نمانم.
فعلا به درد نیاز دارم.