حساب و کتاب واقعیت
هیچی نیست که دوای درد بی درمون رخوت و ملال بشه. میم حق داره و صادقانه هم گفته من نیاز دارم یکی باشه جذبم بش، یکی باشه که باهاش در ارتباط باشم. واقعیت تلخ یا هرچی راه خودش رو میاره. میم ازم خسته نیست اما عادی شدم و کافی نیستم. رخوت زندگی رو نمیتونه با من بشوره، و من هم. خب چه باید کرد؟ به نظرم باید بپذیریم و تسلیم بشی. باید بپذیریم و کنار بیای با ماجرا. اون دیگه یک ماهیه. هرچی سفتتر بگیری سریعتر لیز میخوره و میره. و از طرفی هم اون آدمه و یکبار زنده هست پس باید زندگی کنه. این لزوما به معنای هرزگی نیست، رفاقت فقط. باید بپذیرم و کنار بیام. بدون سرزنش و عقده گشایی.
بله.
و اما خودم. خسته و مهجور و تنهام. کسی نیست و علی القاعده هیچی هم دوای دلم نیست. من دلم شاید گرم بشه اما باورش ندارم. میدونم هیچی و هیچی راهگشا نیست. پس بیخیال، سرت رو بکن تو لاک خودت و بیخیال درام شو.