نویسنده
دارم عقاید یک دلقک را میخوانم و خدا میداند چه حالی دارم. هر لحظه دلم میخواهد نویسنده را بغل کنم، احساس میکنم از زبان من نوشته است در حالی که کتاب هیچ ربطی به من ندارد اما جملهها و بیان، چیزیست که توی سر من هم هست. یکجور یگانگی با نویسنده دارم و یکجور جانشینی با شخصیت دلقک داستان. دلم میخواهد بخوابم و در خواب کنارش باشم، شخصیت دوستداشتنی و محبوبم را ساخته. یک بیقید، یک سرخود، یک عاشق، یک ... نمیدانم چه بگویم ولی خیلی شخصیتش شخصیت آرمانیِ من است.
آه کاش داستان بهتری را انتخاب میکردی برایم. من از این قصه لذت نمیبرم من باید در یک دنیای آرمانی میبودم. خدای من چرا من را اینجا گذاشتی؟ دارم با کی حرف میزنم؟ نویسندهای که داستان را تمام کرده و کتاب را برای چاپ فرستاده. چه فرقی میکند غرهای من، که حتی بخشی از داستان است. و تو چه بی خلاقیت بودی با این داستان پروریات! ای کاش نویسندهی داستان من هم بل بود. چه فرقی میکند تهش چه شد، داستان لااقل جذاب هست. اما برای که؟ برای تو یا دلقک؟ کوتاه بیا نویسنده برایش فرقی نمیکند کاراکتر چه دردی میکشد، دلقک هم هزار بدبختی دید که تو داری زیبا میپنداریش فقط چون قشنگ نوشته شده. آه دلم میخواهد هاینریش بل را بغل کنم و ببوسم.
چه کتاب خوبی برای این روزهای بیعشق، باید دوباره به داستانها پناه ببرم. اَه لعنت به این واقعیت که مجال عشق ندارد.