عیاشی
مح هم تحویلم نمیگیرد. دارم فکر میکنم چه تعداد آدم آمدند و رفتند و من درس نگرفتم؟
دارم فکر میکنم چه چیز من را با اینهمه شکست و خاری مجددا به آدمها جذب میکند؟ نیاز به چه؟ چه ندارم؟ چه میجویم؟
باید یادم بماند باید بیخیال هر ماندنی باشم حالا چه شروع کنی و تمام شود، چه شروع نشود.
خودم را خار و سبک در دست این و آن کردم و باز و باز و باز ....
یکی یکی آمدند، بهرهی عیش بردند و رفتند. من ماندهام و این تنهایی پایان ناپذیرند.
چرا نمیفهمی همهی چیز دل آدم را میزند. هر خوشی، هر عیشی، هر ....
بفهم و هیچ از هیچ کس نخواه. تو باید بپذیری که صرفا وسیلهی عیاشی بودی و بس.
چرا سمتت میآیند؟ چون جذابی، چرا میروند؟ چون خسته کنندهای. چون ظاهر و باطنت یکی نیست ، چون آنجور که ادعا میکنی پیِ علم نیستی.
و چه عیاشی ای دلانگیزتر از خواندن و با کتاب و علم لاس زدن؟
به خودت بیا. خودت با خودت و برای خودت باش