از بیلذتی
به شدت نیاز به معاشرت دارم. دختر یا پسر هم فرقی ندارد. دلم میخواهد از این پیلهای که به خودم پیچیدهام بیرون بزنم و شده یک ساعت با یک نفر گپ بزنم. دروغ چرا، دلم برای توییتر و اینستاگرام تنگ شده، برای حضور و دیده شدن توسط دیگران، تایید شدن و و و. شاید برگردم اگرچه خلاف دیسپلینی هست که برگزیدهام. شاید برگردم، شده هفتهای یک پست، برگردم؟ به آن توهم زیبا و دوست داشتنیِ با دیگران بودن؟ راستش متفاوت بودن را دوست دارم ولی واقعا چقدر هزینه باید بدهم پای چیزی که نتیجهای ندارد جز انزوای شدیدتر؟
راستش را بخواهید نمیدانم چی درست است و چی غلط! به معنای واقعی کلمه گم و گنگم و دلم میخواهد فقط بمیرم. نترسید، سراتونینام را خوردهام، دیروز میل به خودکشی شدید بود، امروز ندارمش، اما واقعا دلیلی هم برای ادامه ندارم.
نه ثمرهای، نه حال خوشی، نه لذتی، نه موفقیتی. برای چه ادامه بدهم؟ راستش را بخواهید میترسم، همین دیشب که تپش قلبم بالا گرفته بود و نزدیک بود سکته را بزنم، تمام وجودم را ترس برداشته بود. ولی آخر این چه منجلابیست؟ به خدا هم اعتقاد ندارم که گله پیشش برم. از «قدرت» با اینکه متمایلم به آن، بیزارم. خودم نمیدانم چه معیار اخلاقیای دارم؟ گنگترین مسئله اصلا همین خیر و خوبیست که برای من بیپایه شده.
آه بس است، اینهمه غر زدن، آن هم برای یکی دو نفر که اگر گذارشان به اینجا برسد از همان دو خط ابتدایی منصرف میشوند و برمیگردند.
ولی بالاخره که من هم آدمم و نیاز دارم لذتی را حس کنم. نیاز دارم دیده شوم، قدرت داشته باشم.
لعنت به این مزخرفِ زندگی.