روایت کجاست؟
هوا تاریک شده، میم بیمار و کلافه است، مدتیست اینجور شده و واقعا تحملش برایم سخت است.
هوا تاریک شده، من پیاماس ام و کلافه.
هوا تاریک شده، دلم میخواهد وبلاگ بخوانم و کمی از روزمرگی بشنوم و بگویم.
مثلا چای را گذاشتم دم کشید، بیسکویت و چای خوردم، با عین بحث از جهانبینیها را کردیم، کمی با میم جر و بحث کردم، و دیگر چه؟ راستش روزمرگیی شیرینی ندارم، آنقدر از خودم و زمان و مکان دورم که نمیتوانم دور و برم را بپایم و دربارهاش بنویسم.
مثلا بنویسم:
هوا تاریک شده، میم هنوز بازنگشته. برای خودم چای آماده میکنم، کنارش دو تا بیسکویت و مینشینم پشت میزم و مشغول مطالعه میشوم. هرازگاهی کبوتری میآید روی لبه پنجره، جفت من مینشیند. بینمان شیشه است و شیشه برایش آرامش میآورد. بحث جهانبینی پیچیده میشود. ده بار شده که دارم یک پاراگراف را میخوانم. آنقدر غرق شدهام در کتاب که صدای کلید را نشنیدم. ناگاه سنگینی حضوری را حس میکنم، میم توی چهارچوب در ایستاده و نگاهم میکند، خستهاست...
چرا اینجور روایتی از زندگی و روزمرهای ندارم؟ مدتیست که ندارم. شاید مدتیست که خودم را رصد نمیکنم. داستان زندگیام را نمیسازم یا شاید هم زندگیام بیداستان شده و تنها رخدادهای پراکنده است.
کدامش درستتر است؟ اینکه من روایتی نمیسازم یا زندگیام روایتمند نیست؟
من فکر میکنم اولی. چون این ما هستیم که داستان را میسازیم، داستان وجود مستقلی ندارد که کشفش کنیم. مثل کلیت جهان خودمان که یک کل منسجم نیست، آدمها دوست دارند با ساختن خدایی این کل منسجم را شکل دهند.
آدمها روایت دوست دارد. و شاید هم گمشدهی من روایت است. روایت از خودم، جهان، و ...