محتاج جرئهای
دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۱۸ ق.ظ
دوباره درونم شده آش شلهقلمکار، همه هرچه بود ریختهاند و رفتهاند. من با یک قابلمهی بزرگ از درون، در دست، دوره افتادهام میان تمام یوزپلنگهایی که با من دویدهاند، که ببینیدم که چه محتاجم بهتان، که چقدر میخواهم یک نفرتان من را دوست بدارد، از تهِ دل، و سودای جان تشنهام را جواب دهد. درونم آتشی شعله برافروخته و جز با مهر آرام نمینشیند. اما آخر مهر کجا بود؟ همهگان تن میخواهند و لذتی و آنی و تمام.
و من رها شدهی تنها، محتاج جرئهای مهر.
۹۹/۱۰/۱۵