زندگی مضیق
آیا نخواستن را باید خواست؟
سالها ی زیادی از عمرم را در جدال با این میلِ خواستن گذراندم. حالا اما شک دارم آیا واقعا نباید خواست؟
اگر به نخواستن برسم توان ادامه دادن را دارم؟ آیا دلیلی برای زندگی باقی میماند؟
فکر میکنم تنها انگیزهی حیات ما خواستن است و بس.
آری خستهام از خواستنها اما گمانم زمانی که خواستن به مهار عقل درآید آنوقت انسان بالغی خواهم شد.
از این پس میخواهم بالغ شوم. بلوغ در خواستن شاید مهمترین قدم برای سامان زندگی باشد.
دیشب خیلی دیر خوابیدم. در هوا که ن،ه میل به لاس زدن با مق بودم.
تمام شد.
به گمانم او فرد عاقل و بالغیست. خوب میداند مرز خواستن و دست کشیدن کجاست. خیلی جوان است اما بلوغ یافته.
زندگی به گمانم چیزی جدید دیگر نخواهد داشت. عجیب است به سنی برسی که تقریبا هرچیزی را تجربه کرده باشی. عجیبتر اما این است که بدانی تهاش هیچ نیست و برای همان هیچ باز تقلا کنی.
امروز از لج خودم یک عالم شکلات صبحانه خوردم. پشیمانم؟ راستش نه.
یادآوری هیچ بودگیِ لذات همینجوریهاست خب.
حالا چه میخواهم؟ آرامش، مطالعه، دانستن، اندیشیدن.
(به حسب تجربه همهی اینها هم هیچ اند اما تصور هیچ بودگی آرامش کمی عجیب است.)
احساسم این است که زندگی را به تمام زندگی کردم. این مایهی خوشحالیام است. همه کاری کردم. اما چون نیک بنگری با انتخاب زندگیِ پر تجربه، نحوی دیگر از زندگی را کنار گذاشتهای. زندگی جدی و هدفمند و مضیق.
شاید لازم است مدتی زندگی مضیق را تجربه کنم!