این روزها کی تموم میشه؟
از خودم بخوام بگم اینجوره که این روزها به شدت پریشونم، خیلی افسردهام و هیچ چیز برام نه لذتبخش که حتی رضایتبخش هم نیست. تنها کمک احوالم سیگاره و تنها دلخوشیم صندلیای روی بالکن که غروب و شب اونجا خلوت میکنم و سیگار میکشم.
نوشتن در وبلاگ هم دیگه آرومم نمیکنه و مدام چنگ میاندازم به چیزهای مختلف تا شاید لحظهای از احساسات منفیام بکاهم و خب هربار میبینم همون چنگ انداختن بیشتر آشفته ام میکنه.
این روزها به شدت احساس تنهایی میکردم و حسم شبیه یک پاره کاغذ در مشت زمانه بود. حسابی مچاله شدهام.
دستم به هیچ کاری نمیره و حتی توان تمرکز برای مطالعهی یک پاراگراف رو هم ندارم. از همه چی خسته و دلزدهام و تقریبا فقط نفس میکشم و با بیمیلی غذا میخورم و مدام خود ارزایی میکنم و خلاصه زندهام.
خیچ دیدی ندارم که این روزها کی تموم میشه یا چیجوری میشه تموم بشه؟
زندگی اما نه عذاب و نه لذت است. راستش مغزم کار نمیکند. رخوت تمام را گرفته.
مریآنژ