بواریسم
چند روزیه حالم بده و رشتهی گسستهی این حال از پایان رابطهام با مق شروع شد. درک این تنگتا. این محدودیت. چی میتونه بمونه؟ به چی میتونیم پناه ببریم؟ کاش بدنیا نمیومدم. کاش زاده نمیشذم. چیه این زندگی آخه؟
من اونو میخوام و نمیدونم دقیقا چه چیزیش رو و اون تشنگی و تن من رو میخواد . ولی واقعیت اینهه که اینا همش یکسری توهمه و الا هیشکی به اندازهی میم دوسم نداره و منو برای خودم نمیخواد. نزدیکترین آدم به لحاظ فکری بهم، هم میم هست. پس چه مرگمه؟ چرا دست برنمیدارم از این خواستنهای پوچ؟!
چرا مثل دختر بچهها واسهش دارم گریه میکنم؟
چته ؟
تو واقعا نمیدونی همش الکیه؟ همش پوچه؟ حتی اگه بهش برسی هیچی نزدیک به اونچه خودت در ذهن داری نیست؟ اصلا چی در ذهنته؟ میبینی؟ تو حتی تصوری از با اون بودن هم نداری. تو فقط میلت به خواسته شدن از طرف اونه. و چه کثافتیه این خودخواهی عظیمت که برای خواسته شدن میخوای نقش عاشق بازی کنی و اونو رنج بدی و خودت هم بری تو نقش.
یه لحظه فکر کن. واقعا چرا داری خودت رو و اون رو به بازی میگیری؟ چه مرضی داری آخه؟
بس کن این کثافت عظیمِ خودخواهیت رو. بس کن بازی با خودت و دیگران رو. از همه چی افتادی و گیج میزنی و مثل یک معتاد سودای خواسته شدن داری. تو معتادی به خواسته شدن. اما وقتی هیچ خواستنی اون شکلی نیست که تو در سر داری و حتی خودت هم اونجور نیستی، چرا بیخیال این لجن پراکنی نمیشی؟ چرا خودت و بقیه رو اذیت میکنی؟ تو بیماری و مبتلا به بیماریِ بواریستی.
بواریسم به مثابه خواستنهای بیشکل و بیهدف و پوچ.
دست بردار از این در وطن خویش غریب.