در مورد امورات معمولی و مهم
امروز ۱۲امین سالگرد ازدواجمان است. من اما روی مود نیستم. لاک سرخابی زدم اما تاثیری نداشت. دلیلش احتمالا این است که دیشب دیر خوابیدم، صبح زود بیدار نشدم و ورزش نکردم. اما نمیشود به قطعیت گفت که همهاش این است. شاید هم حال ناخوش من باعث اینها شده باشد. یک چیز دیگر هم اذیتم میکند. اینکه در فلسفه خیلی سطح پایینم. این موقعیتم در فلسفه حالم را از خودم بهم میزند. اما اگر خوب دقت کنم میبینم در رشتهی قبلی هم چنین بودم. میشود نتیجه گرفت که من آدم خیلی سطح پایینی در علم به معنای عام هستم، به معنای خاصش که هیچ اصلا.
مدتیست اپلیکیشن هایی برای رصد حال روحیام نصب کردهام و به واسطهی این اپلیکیشنها متوجه چیزهایی شدم. مهمترینش اینکه من با خودم صادق نیستم و شو برایم مهم است، حتی در همین اپلیکیشنی که تنها خودم چک میکنم. انگار میخواهم به خودِ آیندهام بگویم چه آدم فعالی بودم. اما واقعیت این است که چنین نیست. مثلا من به جای حداقل ۵ ساعت درس اگر ۱ ساعت هم بخوانم بخش مطالعه و درس خواندن را تیک میزنم و خب بعدها که نمیدانم ۱ ساعت بوده و نه ۵ ساعت، آنوقت خودم با خودم فکر میکنم چه آدم پرتلاشی بودم، درحالیکه چنین نیست. یکی دیگر هم اینکه اساسا رویکرد این اپلیکیشن این است که حال روحیات را با توجه به فرایندهایی که طی کردهای میسنجد. البته پرسشی جدا هم دارد که حالت چطور است اما نمیدانی وقتی همه چیز طبق برنامه هست و روتین خوبی را طی کردهای و حالت هم بد نیست چطور باید ناراضی بودنت از خودت را توضیح دهی.
بله همین خط آخرِ پاراگراف قبل من را متوجه این واقعیت کرد که من مشکلم این است که از خودم راضی نیستم. خب حق هم دارم. من واقعا آدم سطح پایینی هستم. آدمی میانمایه. خدا میداند چقدر از میانمایه بودن بدم میآید و هیچ گریزی از آن نمییابم. این خیلی بد است که میانمایهام.
آیا کمالگرایم؟ نمیدانم! شاید! مدتی هست کتابها و نوشتههایی بر علیه کمالگرایی میخوانم اما متقاعد نشدم که نباید کمالگرا باشم. گمانم این است که اگر کمالگرا نباشم در واقع به میانمایه بودنم رضایت دادم یا با آن کنار آمدهام که راستش نمیتوانم چنین چیزی را قبول کنم.
بیربط است اما ع.س و ص.ز و ف.ق خیلی روی اعصابمند. آدمهایی هم سن و سال من که الان در جای خوبی در فلسفه هستند. نه اینکه فقط مقاله بدهند و درسشان رو خوب خوانده باشند، نه. تحلیل خوبی دارند، ایدههای خوبی هم و بیسر و صدا دارند کارهای خوب میکنند.
ع.س امروز در نقد ایدئولوژی جملهی جالب و قابل تأملی در فیسبوک نوشت که مینویسم تا یادم بماند:
«ذهن ایدئولوژی زده به استقراء تن نمیدهد»
خیلی معیار دقیقی است و قابل بسط به تمام انواع ایدئولوژیها.
دیگر حرفی ندارم. کمی نوشتن آرامم کرد.
راستی دیشب کتاب خاطرات «آن فرانک» را از طاقچه خریدم و کمی خواندم و راستش به گمانم خیلی دلنشین بود. یک جملهی جالبی هم اول دفتر خاطراتش بود که خوشم آمد: «کاغذ از انسان صبورتر است» راستش همین است، باکسی نمیشود حرف زد و اینهمه وراجی کرد و قضاوت نشد، یا مسیر درددل به سمت ترحم برانگیزی نرفت و ... اما اینجا انگار خیلی آزادم.
البته دروغ چرا؟ اینجا هم شوعاف هست و ترحمبرانگیزی هم ولی خب چارهای نیست، همانطور که در ابتدا نوشتم من برای آیندهی خودم دارم شوعاف در میکنم. این را هم نوشتم تا آیندهام حواسش باشد که با یک آدم خودشیفته طرف است.
یک چیز دیگر هم اینکه دو چیز هست که از فکر کردن بهشان میترسم و فرار میکنم: یکی «فکر به اینکه خوب چیه و بد چیه و چرا» و دیگر «فکر به مادرجون و اینکه دیگه ننیست. باید درمورد این ترس بیشتر فکر کنم.
و درنهایت اینکه من از راوانشناسی متنفرم ولی انگار تمام دغدغهام به جای فلسفه شده وضع روان. این خیلی آزاردهنده است. نمیدانم چطور توضیح دهم. ازطرفی اصلا روانشناسی را قبول ندارم و کاملا شبه علم میدانم -البته کیهانشناسیهای دم دستی هم همانند و ربطی به علوم انسانی بودنش ندارد- خلاصه که روانشناسی حتی نوروساینس خیلی ژورنالیستی و زرد شده ولی از طرف دیگر راستش من هم مجذوب این محتواهای بیپایه و زرد شدهام. خیلی آزاردهنده است که حتی در امورات کوچک ناسازگاریام مشهود است. :/
همین.
پینوشتی که بعد اضافه شد: مدل نوشتنم در این پست به شدت متاثر از کتاب ناطور دشت و خاطرات آن فرانک است.
چرا انقدر نمایشی آخه؟ :/