در روشنایی باران
میم رفته کنکور بده. من مشغول گردش تو محلهی دنجی هستم (والفجر). اینجا خود جاییه که میخوام اونجا باشم. دنج، خلوت، ساکت، آروم. جلوم ساختمون مهر هست با طراحیِ نمایِ سنتی و قشنگ.
فرهاد داره میخونه: فکر قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه/ شوق یک خیز بلند، از روی بتههای نور!
به!
۵ -۶ روز بود که تو خونه بودم و فقط یکبار از سر کوچه نون و بار دیگه یه کم میوه و اینا خریدم.
چند شب هم هست که خواب ندارم. احتمالا اون ویژگیِ منحصر به فرد و شگفتانگیزِ خوابیدنِ سریع و ارادیام رو از دست دادم.
اذیتم، اما مهم نیست. مهم اینه که دیشب با یه روانی چت کردم و پشیمونم. واقعا خرم. یه بیمار جنسی بود و من فقط میخواستم خیلی روشنفکرانه بهش جواب بدم :/
حقیقتا خرم.
حالا از اینا گذشته باید دیگه با این اوصاف شبها تا ۱۲ بیدار باشم و درس بخونم و صبح هم حدودا حوالی ۷ پاشم. نمیشه که همش برنامه بریزم! از فردا شروع میکنم؟ نمیدونم؟ دلم یه سفر یا پیک نیک اطراف شهر میخواد. یه شب خواب تو چادر.
فرهاد میگه: میگه این تویی نه هیچ کس دیگه.
جای پاهای تموم قصهها/ رنگ غربت تو تموم لحظهها ....
مدتیه ورزش صورت و یوگا و .. انجام میدم که این اتفاقی که فرهاد میگه برام نیفته.
خیلی خرم! مرگ در کمینه، حادثه هم، ...
جلوی چی رو میگیری؟ امید به چی داری؟
واقعیت اینه الان این سوالام هیچکدوم ناشی از افسردگی نیست، بلکه حالم خیلی خوبه و پر از امیدم، اما این سوالها گریز ناپذیرند.
یه پیرمرد با کلاهی باحال چند باری اومد و رفت و هی نگام کرد. گمونم از خل وضعیام متعجب بود.
همه چی خوبه الا آینده!
«ای کاش آدمی
وطنش را
همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد
هرکجا که خواست»
وطن من تن من است، تن او.