رنگ باختن
در گذار به میانسالی دارم رنگ میبازم. یادمه جوون که بودم با خودم فکر میکردم این آدمها که سنشون بالا میره چرا رنگهای شاد نمیپوشند؟ حالا اما در آستانهی میانسالی میل عجیبی به رنگهای غیر جیغ، بیروح و خنثی پیدا کردم. رنگهایی مثل سبز سدری، خاکستری، ذغالی. البته فعلا دارم راستش مقاومت میکنم. از طرفی جو غالبِ مینیمالیستی من رو به این رنگها مظنون کرده، از طرفی هم شاید خواستهی اجتماع که منِ میانسال رو با رنگی جا افتاده میطلبه! اما راستش میلم به زرد، سرخابی، قرمز از بین رفته. هربار لاک زرد که میزنم حس میکنم این دستها خیلی جلفن! و خب میدونم تا حد زیادی اجتماع موثره اما نمیفهمم کدوم اجتماع! من که تو شبکههای اجتماعی نیستم! من که تو دوروبرم آدمی نیست! من که تو خلوت و با خودمم!
خلاصه که میانسالی فقط با خطهای کنار لب و چشم نمیاد. میانسالی در دله من داره میشینه. یک مرز که دارم بین خودم و دخترهای ۲۵ تا ۳۰ سال میکشم. به نظر حقیقت زیر سر این مرزکشی هست.
اما چرا؟ چرا میخوام از دخترهای جوون متمایز بشم! شاید اصرار بر جافتادگی! اما مگه جا افتادگی در رنگه؟ نه اما مرزکشی که میکنه!
ولی نه، من مبارزه میکنم. فعلا نمیخوام سن و سال برام تعیین کنه چی و چه رنگی بپوشم.
پینوشت: متوجه شدم با اومدن پاییز نگاهم از تمرکز بر هدف و موفقیت و حرکت و ... که سرشار از انرژیام میکرد، شیفت کرده به نگاههای اگزیستانسیال که من رو تو خودم مچاله میکنه!
انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند که من از اون آدم پرانرژیِ نیمهی اول سال به این آدم وسواس به موقعیت وجودیِ (افسردهحال) نیمهی دوم، تبدیل بشم.
شاید باید تن داد، شایدم باید تغییر داد.
احتمالا چارهای ندارم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم، چون واقعا وقتش رو ندارم که فرو برم تو افسردهحالی و اگزیستانسیال.
اما انگار نه سن و سال خورشیدی، که این افت توانِ بدنی و این حرکت رو این سراشیبی که هی بهم میگه وقت نیست، هست که داره من رو با میانسالی عجین میکنه.
اما خب واقعیت اینه که وقت نیست. و کاش اینو زمانی که ۲۰ سالم بود میفهمیدم.