زالو نباشم
اومدم درس بخونم، خوردم به بن بست و یهو فیلم یاد هندستون کرد. اما اینبار وطن کجاست؟ وطن آیا سینهی معشوق هست؟ نه. این بار وطن روزگاریست که سر در کار داشتم. بی بروبیایی. من بودم و درس و کار و هدف.
راستش این روزها سرم داغه. دلم بیقراره. هوس خوراکی هم دارم. خب چه باید کرد؟ رجوع به تاریخچهی خاطرات و تجربیات. تجربه میگه یا استرس داری، یا سودا و سرت شیداییه و خوب میدونی اینها یعنی دویدن به سوی مرگ. یعنی اتلاف زندگی، اتلاف وقت، گذر بدون فهمی از لحظه و اکنون. البته یه گزینه هم نارضایتی هست، که خب باز هم میدونی رضایتمندی با تلاش و سختکوشی حاصل میشه.
به یاد مستند زالو میفتم. چقدر من با این کیارستمی حال کردم وقتی جوش میزنه، یقینا با فهم و تحربهای از جهان و زندگی، که من زالوپرور نیستم.
متاسفانه نسل این دست آدمهای پرکار رو به افوله. باید این پرچم رو افراشته نگه داشت. باید جنگید و وا نداد به بیحاصلی. و خب میدونم لازمهی بیحاصل نبودن تلاش کردنه.
جا که چنگال مرغ جنگل انبوه فرو شدن نتواند.