رنج زنده بودن
دو ماه است که زندگی برایم سخت شده. شدهام همان زن افسردهای که نه کاری میکرد، نه میلی برای زندگی داشت. شدهام یک تکه گوشت. افتادهام به حال خود. ساعتها و روزها و دقیقهها میگذرد و من دست نمیبرم که کاری بکنم. و من در بیعملی مطلق فرو میروم.
نمیتوانم این حال را گردن تغییر فصل نیاندازم. البته مشکلات اقتصادی و فقری که دارد به لب میرسد هم دلیل دیگریست.
ولتر میگفت تنها چیزی که تحمل رنج را ممکن میکند خواب است و امید. من اما امید ندارم، و تنها پناه من خواب است. ولی این چه زندگیای میشود که بخوابی تا رنج بودن را تاب آوری؟ معقولتر این نیست که رنج بودن را با نبودن بشویی؟
نمیدانم! شاید معقولتر این است که زندگی کنم، چون میدانم در بهار اوضاع بهتر میشود. اما فقط یک فصل بهار است. گرمای تابستان آزارم میدهد، اگرچه افسردهام نمیکند. و سرمای پاییز و زمستان به دل است منتها با افسردهحالی همراه است.
آه این چه زنده بودنیست آخر؟
خستهام.