چنین که هستم
جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۱۸ ب.ظ
دارم فکر میکنم چقدر خوب بود کاری نداشتم. هیچ کاری. مینشستم کنار شومینه و یک نفر بود که شیر داغ با زنجبیل و دارچین و عسل برایم میآورد. من گرم میشدم، گر میگرفتم و بسرم میزد کاری بکنم، برای تفنن. برمیداشتم کتابی را باز میکردم و میخواندم. بعد شام آماده میشد. یک نفر شام را برایم آماده میکرد و میرفتم پشت میز مینشستم و یک ساعت با غذا بازی میکردم و ذره ذره میخوردم. بعد یک نفر جای خوابم را آماده میکرد و میرفتم و میخوابیدم.
آه چه زندگی خوب و متعفنی! چرا مغزم چنین زندگیای را برنمیتابد؟ جز بخش شومینه و قبول کمی بیکاری، بقیهاش واقعا عذابآور است.
اگر اینجور است پس چرا دقیقا همینجور دارم زمان را سپری میکنم؟
خوب که نگاه کنی تقریبا همان تصویر بالایی با کمی دخل و تصرف. تو یک مفتخورِ زالوصفتی که در ۳۷ سالگی دیگر توان آدم شدن هم نداری.
۰۰/۰۸/۲۱