بوی خوش زن
چند روزی هست که افسردگی شدیدی ندارم اما دلزدگی که خب احتمالا یه جور افسردگی خفیف بحساب میاد دوروبرم میپلکه. دقیقترش از شب فوت جمشید آقا کلید خورد. من هیچ وقت نمیتونم با مرگ کسی عادی برخورد کنم. مرگ زری، کاملیا، خالجون، ... چقدر این مدت کوتاه مرگ دیدم! و مادرجون ....
هم میترسم از مرگ برای خودم و هم برام عجیبه! انگار هنوز برام مادی بودن وجودمون خیلی جدی نیست، و حیرت میکنم هربار که چقدر مثل یه وسیلهی معمولی، بنجل میشیم و بعد نیست.
دو شب هست دارم «بوی خوش زن» رو میبینم. یه مرد کور. یه مرد بدقلق. تا الان همینقدر ازش فهمیدم. ازقضا اونجا هم مسئله مرگه. کلنل میخواد عیش تمام رو ببره و بعد با یه گلوله مغزش رو بترکونه. خودش اینجور گفت و نمیدونم چی میشه. فعلا مهم هم نیست.
مهم اینه که هیچ کس جوابی برای «که چی»ها نداره و ازقضا همه داریم بیدلیل زندگی میکنیم. این حیرتآورترین ویژگی انسانه که ادعای عقلانیت و استدلال و و و داره و بزرگترین مسئله یعنی بودن رو بیجواب گذاشته و داره خودش رو با یه سری امور مثل اخلاق، سیاست، دین، هنر، فرهنگ، .... سرگرم میکنه.
و من! من با دیگران کاری ندارم، خودم نمیدونم چرا و برای چی دارم ادامه میدم؟!
« اخلاقِ باور » من رو به ترک دین رسوند ولی چطور برای پایان دادن به این زندگی هنوز نتونسته من رو برانگیزه؟! و جالبتر حتی اینکه از مرگ میترسم!
موجود مزخرفی هستیم ما!
ولی خب چه تفاوتی داره برای دنیایی که ارزش امر ثانویه هست و امر اولیه، که دلیل برای زندگی هست هنوز بیجواب مونده، اصلا چرا باید بنا به اخلاق باور عمل کرد؟ چرا اخلاق؟
کانت حق داشت که پای خدا و قیامت رو به میون کشید. خیلی دلم میخواد بدونم آیا این راهحل رو از سر استیصال تجویز کرد یا نه؟ اینکه با اخلاق خدا و قیامت رو موجه کنی، یه جور سرخود شیره مالیدنی درخشانه!
«بوی خوش اخلاق»