دردی از سنخ خودکمبینی یا خودناباوری و اینها
ازقضا باز گذر پوست به دباغ خانه افتاد.
ماریجوانای قصهی ما باری دگر رو به ظواهر آورده و مدام در پی ساخت و سازِ این هیکل و بدن و تیپ نابهسامانش است.
حالا چرا اینجور شده؟ حدسهایی در میان است:
مثلا یکیاش همین کنکور که سه روز دیگر قرار است کلی چیز برای آیندهاش رقم بزند.
دلیل دیگرش وضع بد اقتصادی و نامیدی از زندگیی خوب در آینده است که او را نسبت به اکنون حریص کرده.
دلیل دیگرترش وضع نابهسامان هیکل و شکست صد و بل هزار بارهاش در مسیر رژیم و لاغریست.
یکی دیگر وضع ناخوش و افسردهی میم است.
دیگر، عدم آزادی جهت پرداختن به امورات مورد علاقهاش، و کتابها و مقالات و جستجوهایی، که هی توی سرش چرخ میزنند و چمباتمه نشستهاند دم در حوصله تا کنکور را بدهد و بیعذابی از جنس وجدان به آنها اذن دخول داده شود.
خلاصهاش که خودش خودش را قبول ندارد، والسلام.
تا که آدمی خودش خودش را قبول نداشته باشد، چنگ میزند تا توجه دیگران را به خود جلب کند و این حفرهی درون، یعنی همان خود کمبینی را با پنبهی توجه دیگران ماسمالی کند.
غرض اینکه شاید این درد دوا شود، اما پولهایی که پای این وسوسهاش خرج میکند جبرانناپذیرند.
پس لطفا دست نگهدار این دو سه روز را.
بوس بهت.