برای دلی که آرام نبود
برای دلی که آرام نیست
درد سراپای وجودم را گرفته با خودم فکر میکنم آیا کسی هست؟ سوال مسخرهایست، خب معلوم است که کسی هست که من اینجا منتظرم. بعد فکر میکنم آیا بینهایت میتواند نصیبم کند؟ میبینم نمیشود، بعد فکر میکنم اگر این انتظار را میشود بیپاسخ گذاشت، چرا اولی را نشود؟
دلم گرمای جنوب را میخواهد، آدمهایی که متفاوتترند، مثل آدمهای هر روزهام نیستند، نوع زندگی و تعاملاتشان جوری دیگر است. دلم میخواهد به شوشتر بروم، و یا بندرعباس. البته شوشتر جای خوش آب و هوای جنوب است. نمیدانم گفتم برایت یا نه، که آنجا پای آسیابهای آبی و رود روان زنها پارچه میبافتند. تصویر قشنگی به نظر میرسد! گله به گله زنهایی با لباسهایی احتمالا رنگی کنار خروش بیپایان آسیابها و رود، دستگاه پارچه بافیشان و خودشان. قشنگ است نه؟ من که اینجور فکر میکنم، و البته بعدش نهیبی میرسد که به احتمال زیاد فقط تماشای گذریاش میتوانست قشنگ باشد اما آن زنها چه میدیدند؟ کار، مسئولیت، تکرار ... خوشحال بودند؟ نمیدانم! راستش آدمهای آن زمان متفاوت بودند شاید! احتمالا درد تنهایی نداشتند، وقتی همه با هم صبح اینجا و آنجا مینشستند و .... اما آخر چه میتوان گفت از دلی که سراغی از آن نداری. مثلا مادرجون، عجیب نیست که دیگر نیست؟ که دیگر نمیتوانی سراغش را بگیری؟ عجیب نیست که یکی که انقدر دوستش داشتی را ممکن نباشد ببینی؟ عجیب نیست وقتی دلت تنگ شد ندانی چطور تصورش کنی؟ که نشود تلفن را برداری و زنگ بزنی و قربان صدقهاش بروی؟ یا راه بیفتی بروی شمال و بشینی توی اتاق کوچکش و هی بپری سمتش و بوسش کنی و غش کنی از این خوشیای که بینتان شکل گرفته؟ کجا میشود آن حال را پیدا کرد؟ حالا از اینها که بگذریم، دلم همش درد دارد از دردِ آخریهایش. آن وقت که فهمید دارد میمیرد، احتمالا دوست نداشت و غصه میخورد و نمیشد درموردش حرف بزند. مثل آخرین باری که بغلش کردم و یهو زار زار گریهام گرفت، و او عصبانی شد و گفت دلم گرفت انقدر گریه نکن. حالا دمهای آخرش شده خواب شبانهام. هر از گاهی در خوابم میمیرد. یکبار در آغوش من بود که مرد، بغلش کرده بودم، مثل طفلی.
دلم میخواهد از اینجا بروم، بروم جایی که فکر نکنم میشود بروم و نبینمش. بروم جایی که نشود بیایم، و ببینم یا نبینمش. دلم میخواهد این غیرممکن از نوع مسافت باشد تا محال عقلی.
ولی خب میبینی آرام گرفتی؟ راهش اشک ریختن و هق هق بود. حالا سبک شدی و میبینی که هرچه بیقراری و درد میخواندیاش، بغضی بود که راه گلو را بند آورده بود.
حالا برو و نفس بکش، و ادامه بده؛ چارهای نیست.
گویی که جناب ابتهاج هم در همچین احوالی چنین گفته : خواب میآید و در چشم نمییابد راه . یک طرف اشک رهش بسته و یک سوی خیال