تو بمان و دگران
اولاش که نتیجه را دیدم: «مردود» یکجور حس خنثی و بیاهمیتی دست داد، اگرچه قبلش قلبم داشت میآمد توی دهنم و استرس تمام بدنم را به لرزه انداخته بود؛ اما حالا که سه روز میگذرد احساس میکنم آن اتفاق، آن مشاهده، آن مواجهه، یکجور حملهی سنگینی بود که من را بیحس کرد. انگار منبع احساساتم کرخت شده بود. حالا که سه روز گذشته کمکم از آن کرختی کاسته شده و غماش دارد از گوشه و کنار بدنم بیرون میزند. مثلا امروز عصر خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم لپم از داخل تاول زده، یا اینکه یکهو سیاتیکام گرفته و تکان خوردن را دشوار کرده. دو روز است توی سرم آونگ میزنند. امروز تمام خواستهام یک سکوت بیانتها بود. میلم به غذا کم شده و با اینکه ضعف مستولی میشود احساس سیری دارم. و احتمالا یکسری چیزهای دیگری که هنوز متوجهشان نشدم. همهاش برای اینکه امسال هم پایم به دانشگاه نمیرسد و امسال هم دانشجو نخواهم بود. برای منی که خودم را یک همیشه دانشجو تعریف کردهام، این وضع یکجور بحران هویت است. چیزی سر جایش نیست. آنچه منم، نیستم.
دیگر تصمیم به رفتن گرفتهام. سه سال آزگار منتظر بودم این دانشگاه لعنتی پوزیشن دکتریاش را باز کند، امسال که باز کرد بعد از مصاحبه انصراف از پذیرش دانشجو داد به این عنوان که سه نفر که صلاحیت مقتضی را داشته باشند تأمین نشد، و همهی خستگیها و استرس و پول و هزار چیز دیگر هیچ ... حالا همهاش به درک، شده سه سال که منتظر بودم. دیگر خستهام، دیگر بازیچهی اینها نمیشوم. رفتن سخت است اما عمر را تلف کردن جانکاه. این مملکت هم که جایی برای ما ندارد. آن از وضع اقتصادش که روز به روز بدبختتر میشویم، آن از وضع آزادیاش که مدام با ترس باید به خیایان برویم، آن از فضای دوقطبیاش که یا اینوری یا آنور. فسادهای مالی و سیاسی اما از همه بیشتر آزارم میدهد. من برایم مسجل است که آسمان هرکجا همین رنگ است اما خب فرقهایی بین اینور آب و آنور آب هست و آن اینکه قرار نیست فساد آن سسیاستمداراِ کثافت و قدرتطلب، خیلی زندگی من را دستخوش تغییر کند. شاید این تنها لطف دموکراسی است که ظاهر ماجرا را لااقل به گه نمیکشند و اینجور نیست که علنا مردم را به هیچجایشان نگیرند. تمام جوانیمان رفت. از یک هفته قبل از عروسیمان که توی خیابان آواره بودیم و شعار دادیم و باتوم خوردیم، تا امروز که ۱۳ سال آزگار گذشته، ما خاموش شدیم و چسبیدیم به گوشهی امنمان، محافظهکار شدیم، و این سال آخری یعنی همین بهمن ۱۴۰۰ دیگر نرفتم پشت پنجره و در کنار شعار مردم یادآوری کنم که «یا حسین، میرحسین»، که ۱۳ سال حصر یعنی بربریت این جماعت ... دیگر هیچ تعریفی هم از خودم ندارم. نه میجنگم، نه هیچی. روزها فقط با ماشین در شهر تردد میکنم که مبادا گذرم به این گشت ارشادیها بیفتد و حالا بیا و درستش کن، هزارجور دردسر را. هر سال سبدمان کوچکتر، خانهمان کوچکتر، و دردهامان بیشتر. بس است. مایی که دستمان به دهنمان میرسد بعد ۸ کاه یک کیلو گوشت قرمز خریدیم، تو خود حدیث مفصل بخوان ....
اصلا میبایست زودتر از اینها جمع میکردیم و میرفتیم. مایی که نه از خودشانایم، نه کارمندشان، نه رانت داریم و نه هیچ چیز دیگر. دیگر مطمئنم در این مملکت لااقل، نمیشود دست بگذاری روی زانوی خودت و بلند شوی. بلند نشده، زمینت میزنند.
ما که هی بذر امیدمان را آب دادیم، دیگر حالا امیدمان گندیده.
بقول آن شهریار عزیز:
«از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران»