به وقت خواب زمستانی یا بیدار بمان!
آیا این خوب است که افسردگی دارد در من ریشه میگستراند؟ آیا دوباره همان اتفاق که سالها تکرار شد، قرار است تکرار شود؟ آیا باز هم دورهی تعلیق فرارسیده؟ آیا باز هم قرار است روزها و ساعتها را در جدال با درونم سپری کنم؟ برای لختی شادی و لذت له له بزنم و هیچ دستگیرم نشود؟ و باز تعلیق زیستن تا بهار؟ اصلا نکند من در گذشتهام یک خرس بودم که در فصل سرد و غمبار به خواب زمستانی میرفت! اما آیا باید به آنچه هستیم تن بدهیم؟ ادامه بدهیم؟ متوقف شویم؟ یا چه؟
راستش این افسرده حالی عجیب دلچسب است. توی لاک خود رفتنش البته و نه آن تقلا و دست و پا زدن برای بیرون کشیدن از این ورطه رخت خویش.
اما آیا میشود افسرده حال بود و این طعم تلخ را مزه مزه کرد و در عین حال هم به زندگی ادامه داد؟ گمانم باید بشود. مثل وقتهایی که عصبانیای و میدانی عصبانیای و خب دست نمیبری به چاقو تا خرخرهی یکی را بزنی، هرچقدر هم میل به کشتنش داشته باشی. میخواهم بگویم باید فقط حواست باشد؛ افسردگی باتلاق است، میکشدت به عمق خود. پس دست و پا نزن، تقلا نکن. برنامه بریز و روتینی را دنبال کن و منتظر هیچ چیزی نباش، نه خوشی و لذت و شادی، نه برون رفت، نه بهار، و نه هیچ چیز دیگری. انتظار یعنی از دست دادن اکنونات. پس حتی اگر گاهی سخت گرفت تقلا نکن، که فرو میکشدت و تنگتر میگیردت.
فقط دو چیز: ۱- بیرون از این ورطه چیزی نیست (که بهترت کند). ۲- این نیز بگذرد، اما نه به انتظار (عطف به اولی)، بلکه صرفا با زندگی کردن.
افسردگی خاکستر است. فوتش کنی هم چشمانت را میگیرد، و هم خود بل میگیرد و گر میگیرد.
کنارش به کارت برس. توجهی نکن، بیتوجهی هم نکن.
فعلا بیشتر، چیزی به ذهنم نمیرسد، فقط کاش حواست به زندگی کردنت جمع باشد و از مالیخویایی اندیشیدنت بکاهی یاحتی طفره بروی.
و باید بگذار و به بایدها بچسب.