سگ سیاه، خیلی سیاه
چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۹ ب.ظ
نشد. نمیشود. زورم نمیرسد به این سگ سیاه افسردگی. دارد مچالهام میکند. دارم له میشوم.
درد دارم. بیقرارم. هیچ چیز در زندگی خوشنودم نمیکند. هیچ چیز مطبوع و خوشایندی نمییابم. سیگار چند ساعت جواب است و باز همان آش و همان کاسه.
چیزی گلویم را میفشرد. هیچ چیز نه قشنگ است و نه لذتبخش. همه چیز آزارم میدهد. میخواهم فقط به خواب بروم. میخواهم باشم اما زندگی نکنم، درگیر زندگی نباشم.
نه حالتم افسرده است و نه حالم هیچ شباهتی به افسردهحالیهای پیشینم دارد، فقط دارم رنج میبرم از چیزی که نمیدانم چیست، اما تصور میکنم آن، فقدان لذت است.
۰۱/۰۸/۲۵