اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

باز هم بی پولی

جمعه, ۲۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۰۴ ب.ظ

حالم گرفته و اعصابم خرده. پول نداریم. فردا آخرین مهلت ثبت‌نام کنکور دکتریه، تهِ حساب ۴۱۷ تومان هست و ۳۷۵ یا ۳۷۸ تومان را برای ثبت‌نام باید بدهم، بعد هم قرار است مامان فردا به خانه‌ی ما بیاید، چیزهایی برای پذیرایی هست اما قرار است اسنپ بگیرد و من باید برایش اسنپ بگیرم و خب پولی نمانده در حسابمان. به مامان میگم با مترو بیا میگه خطرناکه ویروس و ... نمی دانم چه کنم! پس فردا هم باید بروم جلسه‌ای و باز هم پولی ندارم و استرس دارم بدون پول توی خیابان بمانم و ...

روزی که برای ترخیص بابا از بیمارستان به بخش حسابرسی رفته بودم یک آقایی در باجه بغلی‌ام بود که حسابرس بیمارستان می‌گفت باید ۷ میلیون و نمی‌دانم چقدر بپردازی تا بیمارت ترخیص شود و مرد مستأصل می‌گفت ۳۰۰ و خرده‌ای بیشتر در حسابم نیست، و حسابرس گفت برو جور کن، و مرد گفت نمی‌تونم. اون روز خیلی درگیر کارهای بابا بودم، بعد چند روز که بستری بود و اجازه‌یملاقات نداشت، ایستاده بودم دم در با برگه‌ی ترخیص که بگذارند بروم پیش پدرم و آماده‌اش کنم برای مرخص شدن، و می‌شنیدم مرد با نگهبان چانه می‌زد که بگذارید چند دقیقه با خانومم حرف بزنم چیزی باید بهش بگم و نمی‌گذاشتند و می‌گفتند به گوشی‌اش زنگ بزن و مرد باز هم مستأصل گفت تلفن ندارد و خب دیگر نمی‌دانم چه شد. یادم هست آن سال‌های سیاه، سال ۹۰ بود و دور دوم ریاست جمهوری آن مردک خرفت، آن وقت‌ها هم بی‌پولی شدید بود. ناچار سکه‌ها و پول‌های صندوق صدقه‌ی خانه را جمع کردیم بردیم بانک تا به ما پول درشت بدهد تا بدهیم به صاحبخانه. گمانم آن‌وقت ۳۵۰ تومان کرایه‌ی خانه‌مان بود و ما حدود صد هزار تومان کم داشتیم. 

و البته که آخر ماه است و باید کرایه هم بدهیم. تمام سکه‌ها و طلاها را که دادیم رفت. دستگاه‌ها و خرده ریزها را هم در دیوار فروختیم.

چه مانده برای ادامه؟

بعد ثبت‌نام دکتری؟!

تو تا یک هفته‌ی دیگر بی‌جا و مکان می‌شوی!

وای که چقدر داغانم. نه کتاب، نه زیبایی، نه ... هیچی آرامم نمی‌کند .... هیچی پول نمی‌شود ....

 

آمدم عنوان را بگذارم بی‌پولی، اعلام کرد که قبلتر این عنوان را استفاده کرده‌اید. این یعنی قبلتر هم بی‌پولی بود اما مطمئنم نه اینجور که این روزها هست، ولی خب وقتی با چنین خطایی مواجه شدم ته دلم گفتم این هم می‌گذره. ولی راستش امیدی نیست. یادمه دو سال پیش که بیکار شد بهش گفتم هرچی داریم خرج می‌کنیم و تهش هم چیزی نداشتیم خودکشی.

آمادگی‌اش را ندارم. آن ایده‌ی سانتی‌مانتال برای وقتی بود که پول بود، امید بود و ترس نبود. برای وقتی بود که این بی‌پولی یک فانتزی تلقی می‌شد، نه حالا که واقعا آه در بساطمان نیست.

چیزی شبیه به وضع زن عمویم که زن قبراقی بود و پرکار. یک روز فهمید خیلی زمین می‌خورد، بعد رفت دکتر و گفتند عصب مرکزی‌ات مشکل دارد، بعد فلج از پا شروع شد و حالا حتی نمی‌تواند غذا بخورد و با سرم زنده‌ است. سخت نفس می‌کشد و سخت حرف می‌زند ولی هربار که مامان می‌گوید ایشالا خوب میشی، میگه ایشالا.

 

۰۱/۰۸/۲۷
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی