هفتهای که زندگی نکردم
این هفته هفتهی بد و سخت و عجیبی بود. زن عمو مرد، فیلم جاده خاکی را دیدم. یکهو انگار حوض دل شتک خورد و غمهای نشست کرده بالا آمده. اما خب این همه چیز نبود که اگر میبود بد نبود، چون آگاهی به دردها و غمها و اندوه خود میتواند اتفاق مساعدی باشد. اما بخش بدش نوسانات هورمونی بعد از پریود بود. آخرالامر رفتم سراغ دکتری و البته در حد مشاورهی تلفنی و او هم پیشنهادهای داروییای کرد. البته که خب آن نوسانات فروکش کرد و باید ببینم تأثیر بلندمدتش چگونه است. آن روزها که سخت بود و جانکن. هزاربار جانم به لب رسید. هزاربار فقط میخواستم بمیرم، بخوابم، مست شوم، بیهوش شوم، یا هر آنچه آن آگاهی به درد را از من دور کند. نمیشد. باید زمانش میگذشت. و خب احتمالا نظریهی ماه کامل منتفی شده است. البته یک چیز بامزه که هنوز خیلی درموردش نمیدانم این است که با یک کانال درزمینهی فروش شیشه و قارچهای افیونی و اینها آشنا شدهام. یکجورِ کاریکاتوری خود را پیرو مکتب اوشو و یا چنین چیزهایی میدانند. اتفاق بامزه اما این بود که میگفت جهان از کلمات تشکیل شده و اگر کلمات بنیادی را بشناسیم میتوانیم قدرت زیادی پیدا کنیم یا یک چنین چیزی. اولش یاد جهانهای ممکن پلانتینگا افتادم، بعد به یاد ح و تأکیدش بر ذکر و .... راستی آدمها چرا به جای سلطه بر خود در پیِ راهی برای سلطه بر بیرون از خود هستند؟
اتفاقات دیگری هم افتاد. مثلا آن جمع زنانهی اندیشهای-نظریمان رفت هوا، و آن دختر که هفتهی پیش آنقدر باهم همدلانه و صمیمانه بحث کردیم و کلی از گفتوگوهامان لذت میبردیم، یکهو سه روز بعد که دیدمش محلی بهم نگذاشت. اتفاقات ریز و درشت دیگری هم بود. مسئلهی مالی، حال خراب میم و بحثهایی که در دانشگاه برایش پیشآمد.
خلاصهی کلام که امروزی که پنجشنبه هست و آخرین روز هفته یا نزدیک به آخرین روز هفته، باید بگویم این یک هفته را به هیچ شکلی زندگی نکردم. آنقدر از خودم (selfام) دورم که انگار پاشیده و باید تکههایش را کنار هم بگذارم و بسازمش، یا اصلا بروم و پیدایش کنم و بیاورمش کنار این من و me-myselfام را یکپارچه کنم.
این روزهای سخت که هنوز پسلرزهی تنشهایش توی وجودم هست، کاش زودتر به روزهای قرار و آرامش برسد.