آخرِ این هفتهی عجیب
روز مادر رفتیم پیش مامان. نمیدونم سالهای قبل چطور بود اما امسال قرار بود یک دید و بازدید کوتاهی باشد.
روز قبلش هدیه خریدیم. همان شبی که زیر برف تو سهروردی معجون مزخرف و بیکیفیت زدیم.
عصر راهی شدیم. متشنج بودم و پر از تشویش. حالم بد بود. هدیه دادیم، حرف زدیم و گفتم و خندیدیم. مامان آش پخت، سفره انداختیم، چیزی فراموش شده بود، مامان دوید، سر رفت، از پشت به زمین افتاد، سرش به زمین خورد. داشتم سکته میکردم. هنوز هم حالم بد است. گویی چیزی نشده، اما نگرانم. خیلی نگرانم.
عجیب است. یکجور ناراحتیهایی هم هست که منتهی به پرخوری عصبی نمیشود. عجیب است برای منی که همواره هر ناراحتی و غمی برایم همراه میشود با پرخوری عصبی، در مرگ مامانبزرگ و امشب، بیاشتها شده بودم. شکل ناراحتیاش مگر چه فرقی دارد؟!
وای خدایا، طبیعتا، هر کوفتی ... چرا انقدر این روها سختند! احساس میکنم دارد طاقتم تمام میشود. چجوریست که در این یک هفته زندگی لحظهای روی خوش نداشت!
نمیفهمم!