ملالی که دارد تهنشین میشود
امید؟
نه نمیشود گفت امید. امید به چه آخر؟ اول و آخرش همین زندگی برای سرم هم زیاد است و این را خوب میدانم. فقط سین یک رفیق خوب بود. رفیقِ خوبی بود. راستش این بود خیلی مهم است چون مدتی بود هیچی در میانمان نبود. نه رفاقتی مهر محور، نه هیچی، اگرچه از حق نگذرم هر وقت حالم بد بود تنها او بود که حرف زدن با او تسکین بود. اما تا به کِی؟ نمیشود که مدام از کسی استفاده ابزاری ببری!
امروز نوشت قلبش درد میکند.
نگران شدم؟ نه. فقط ذهنم داستان چید که احتمالا رفته عمل قلب کرده و میخواسته این مدت من را بی خبر بگذارد تا نگران نشوم. عجب موجودی هستم من؟! خودم را محور دانستم، حتی نگران هم نشدم و خوشحال بودم که اگر چنین باشد احتمالا بعد از عمل قلب بازگشتی را میتوان انتظار داشت.
اما بعد چند ساعت مجدد نوشتهی کانالش را خواندم و ازقضا اصلا ماجرا این شکلی نبود و همهاش یک داستانسازیِ محض در سر من بود.
چرا؟ برای رفع ملال و بیکسی؟
نمیدانم اما امیدی هم نبود، امید به چه آخر؟ یا اگر هم بود امید مزخرفی بود، امیدی واهی، که نمیدانی حتی به چه امید داری، چه میخواهی، ...
و واقعا چه میخواهی؟
پیشرفت.
بله فعلا جوابم «هیچی» نیست. شاید چون مدتیست مشکوکم که بیمارم و تنم سر ناسازگاری دارد! شاید!
ولی بک چیز هست و آن هم اینکه ملال دارد نشست میکند، دارد فرو مینشیند.
سالها پیش یکی نوشته بود غم درونم ته نشین شده، مثل یک لیوان خاکشیر که وقتی هم زدی و نشستی تماشاش کردی، کم کم خاکشیرها ته نشین میشوند. چیزی شبیه به همان لجن حوض که آقاطهرانی میگفت.
حالا ملالزدگی دارد در من تهنشین میشود. آیا چیزی شبیه به آرامش پیش از طوفان است؟!