کور گرهای در هزار توی وجود
دعواهای بابا و مامان برای منی که ۴۰ سال از سنم گذشته قاعدتا میبایست عادی شده باشد، ولی نشد. من هربار با صدای دعوا و جنجالی دچار یک ترومای وحشتناک میشوم. هربار میروم تا عمق روزهای تیرهی خانهی پدر و مادرم. روزهای دعوا و کتککاری، سال تحویلهایی که با دنبال کردنها و دادهای بابا همراه بود. روزهایی که میشد عادی باشد اما نبود. شب کنکوری که سر شام به جنجال کشید. روزهای قهر مامان و گریههایش و فشار بابا برای دور شدن از مامان تا نکند از او بدمان بیاید. بدم میآید از او، از همهی آن گذشته و شهر و همه چیز. یک مادرجون تنها دلخوشیام از آن شهر بود که او هم دیگر نیست. دیگر فرقی نمیکند آنجا چه خبر باشد، حتی ترجیح میدهم مامان و بابا را سال به سال نبینم. یک گفت و گوی سادهی پای تلفن کافیست. هرچه بیشتر ببینمشان بیشتر مشوش میشوم.
اما یک بدبختی دیگر این است که هربار آنها را میبینم، هر بار دعواهاشان را میشنوم، هربار ارتباطی به گذشتهام مییابم یک فقدان مرا پر میکند. فقدان دوست داشته شدن. این را هم احتمالا هم از مامان و بابا به ارث بردهام و هم میل طبیعیست و البته بیش از میل طبیعی و شاید نتیجهی مشاهدهی آدمهایی که میخواستند پرستیده شوند، یا عقدهای در کودکی! کودکی مهجور میان هزار جنجال.
و هربار این خواست در من زنده میشود و هربار با خودم میگویم باید عاشقانی سینه چاک داشته باشم تا حفرهای که در من از دوست داشته نشدن، دیده نشدن، مهجور ماندن و ... ایجاد شده بود را پر کنند. حالا دیگر فکر میکنم آن گره نه در خیالپردازی که از یک خواست طبیعیست که به شکل بدی پرورش یافته و حالا دارد مثل یک فرمانروا زندگیام را هدایت میکند. یک اسب سرکش که گاری وجودم را (به قول افلاطون) دارد میبرد به هرکجا که میخواهد. یک گره کور که در هزارتوی انسان کوچکی پیچید و پیچید و حالا شده یک ملکه در وجودش.
غرض اینکه باید بیفتم پیِ سرنخ تا به گره برسم و بگشایمش. میشود؟ نمیدانم! اما گمانم چارهای هم ندارم برای اینکه اگر چندسالی میخواهم زندگی کنم، زندگی سالمتری داشته باشم. باید که این خواهش فرمانروایانه را گردن ننهم و این اسب سرکش را اهلی کنم، حتی اگر شروعش با فسردگی و غم همراه باشد. حتی اگر همهی تنهاییهای گذشته در جلوی چشمانم حاضر شود!
و مگر چنین نیست که خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است و اینها! پس بگذار فرمان زندگی را هرچقدر هم سخت از دست این خواهش خودخواهانه بیرون بکشم. قطعا جنگی در راه خواهد بود. یک جدال و تنش. اما باید.
تا که فلک چه زاید باز!
این را ساعتی بعد از نوشتن دیدم و مربوط یافتم:
«آن که قابل نباشد که همه از او ناامید باشند، مرا میل به اصلاح باشد که آن ناممکن را ممکن سازم.»
- مقالات شمس
بابا همیشه میگفت:
زندگی جنگ است و جانا بهر جنگ آماده شو
و شاید این تنها دارایی مثبتی باشد که به من داده.
هیچ چی بیشتر از مشکلات خانوادگی نمی تونه آدم رو از پا در بیاره