فرار از درون
میدانم چهام است. هرز میگردم و به هرچیزی دست میبرم. مثل همین کبوترها که در برف دیروز یخ زده بودند و چیزی هم برای خوردن نمییافتند.
راستش فکر میکنم شاید اگر اینجا از لحظاتم بنویسم کمی آگاهانهتر پیش خواهم رفت و احتمال درغلتیدن به اشتباهی تازه را کم خواهد کرد. اگرچه خوب میدانم این روزها بارها دام پهن کردم و صیدی حاصل نشد، و هربار هم البته خدا خدا کردم چنین نشود و پایینتر آن خدا خدا کردنها یک انتظار مبهم بود که مترصد تحقق اتفاقی بود، تا که شاید ....! من میخواهم کسی عاشقم بشود. به همین مسخرگی! وا کاش یکی دو بار این جمله را با خودت بگویی تا بفهمی چقدر خندهدار و مسخره است.
احتمالش هست که کنکورم را بدهم وضعم بهتر بشود اما فعلا مثل آدم بیچارهای ام. عشق و لذت میجویم. ولی خوب میدانم که هر دو برای سلامتیام ممنوعاند، اگر اصلا چنین چیزهایی وجود عینی داشته باشند البته! پس کاش این اسب را بشود کمی کنترل کرد.
این روزها نه موسیقی جواب است، نه مطالعه نه هیچیِ هیچی. کاش دست از انتظار بردارم و به زندگیام بچسبم. این تنها روزن لاااقل برای اکنونم است. و البته هنر. نجات از جولانگاه خواستنها هنر و زیباییست. جایی که خواستن متوقف میشود و تماشا شروع میشود.
راستی برای سومین بار دارم عقاید یک دلقک را میخوانم. هر وقت حالم اینجور است این کتاب همدم خوبیست.
چقدر دلم میخواهد این تنهاییهایم برایم بس باشد.
کاش بس باشد.