روز اول عید خونهی مامان و بابا
از دو روز قبل از شروع سال که بیماری و کوفتگیاش کمی کم شده بود چسبیدم به مطالعه. لوییس، وناینواگن، دکتر اردشیر، دکتر موحد. همه چیز عالی بود، خیلی بیشتر از عالی. از صبح تا شب سرم تو کتاب. غروب ۲۹ام هم رفتم کمی توی شلوغی خریدهای دم عید و از هیجان آدمها حالم خوش شد. همه چیز تا دیشب عالی بود. اما فقط سه روز. دیشب رفتیم خونهی مامان، متوجه شدم بسان هرسال مامان و بابا دعوایی افتاده بودند. جو سنگین و نفسگیر بود. احساس میکردم یکی سرم را زیر آب نگه داشته. بعد از شام و اینها که زدیم بیرون بارون شدید (و به تجربهی گذشته میبایستی دلچسب باشد) بود. اما حال من خوب نبود. بستنی خوردیم تا سیگار نکشم، بهتر شدم برگشتیم خونه، قرص خواب خوردم و خوابیدم صبح زود پاشدم و حال بد مثل خماریِ صبح یک آدم مست زد بالا. الان باید برم سیگار بکشم. شاید سه نخ شاید بهتر بشم.
یه جور بدی خالیام.
همهاش نتیجهی روز اول عید و به خانهی مامان و بابا رفتنه.
کاش جوری قطع بشه این رابطه، برم از اینجا... باید برم تا راحت شم.