اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

بزرگسالی

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۵۴ ق.ظ

یکی از دردسرهای بزرگسالی، واقع بینی است. دورانی که دیگر در رویاهایت سِیر نمی‌کنی. دورانی که دیگر دستت پیش خودت رو شده و دیگر نمی‌توانی سر خودت کلاه بگذاری. دورانی که واقعیت‌ها هر بار سیلی می‌زنند.

اینجا دیگر سرزمین خیال نیست. شاید سرزمین قناعت است اگر که بخواهی همچنان ادامه دهی.

اگر عمری تصورت این بود که بچه زرنگی، بچه خوشگلی، زیبایی‌‌ی خاصی داری، اگر عمری با خودت خوشحال بودی که کم نداری و اگر داری عوض‌اش آن چیز دیگر داری، حالا می‌بینی نه آن چیز دیگر آنقدر هست که جبران مافات کند و نه اصلا تصورت از داشته‌ات، از آن چیزهای دیگر آنقدری هست که بتواند تسلی بخش باشد.

من نه باهوش و استعدادم، نه زیبایم، نه مهارتی دارم تا از قبل آن درآمدی و امرار معاشی کسب کنم، نه پولی دارم نه نه نه ...

هر بار یکی از این حقایق سیلی‌ای شد.

آن باری که فهمیدم هیچ نمی‌دانم، آن باری که فهمیدم خلاف ادعاهایم چقدر سست عنصر و تنبلم و گشت و گذار در هایپراستار برایم خوشایندتر از نشستن و مطالعه کردن است، آن جا که دیدم نشاط جوانی رفت و چاق و زشتم، و این بار که رفتیم خانه‌ی ع.ع و دیدم چه خانه‌ی قشنگی دارند؟ چه زندگی مطبوعی! و ما؟ ما داریم هر ماه تکه‌ای از دارایی‌هایمان را می‌فروشیم که زندگی حداقلی‌مان پیش برود. ما همان چهار تا تکه پاره‌ی جهازمان هم اگر نبود حالا باید با صندوق غذا را خنک نگه می‌داشتیم و ...

دیشب کتاب رایگانی که طاقچه داده بود را نشستم بخوانم «هشت قتل حرفه‌ای» شاید آن داستان هم مزید بر علت شده باشد که حالا دارم فکر می‌کنم واقعا چرا خودکشی نمی‌کنم؟!

۰۲/۰۱/۰۷
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی