کاهش رنج وی.اس. عدالت و اخلاق
ذهنم آروم نمیگیره. بعد از ۱۷ روز که تقریبا حال و حوصلهی بابا را نداشتم و از سر تکلیف یکی دوبار کوتاه گفتوگوی تلفنی داشتیم، امروز بابت دعوت فردا شب زنگ زد. ناله و زاری از دست مامان. میگفت بیچاره شده، میگفت نمیداند چه کند. خودش فهمیده که دیگر جایی برای مامان ندارد. ابهتاش ریخته، کارکردش را از دست داده، همه او را نمیخواهند.
دارم فکر میکنم آیا رها کردن فردی در این وضعیت با سابقهای که میدانم همچنان صحیح است؟ آدمی که خودش خودش را رسانیده به این طردشدگی، به این انزجار همگانی، به این تنهایی. آدمی که به همه ظلم کرده و حالا دارد تقاص پس میدهد. یادم هم نمیرود با گذشتهی ما و با مادرجون و با مامان و ... چهها کرد. هنوز هم چنین بوده و هست. میدانم بخشیاش مظلومنماییهایش است، و میدانم همان آدم است، و البته میدانم در وضع بدی است و دارد رنج میکشد. رنجِ لمسِ بیکسی.
و تهِ ذهنم با خودم میگویم آیا واقعا مجازم که بگذارم او درد بکشد. آیا تسلی خاطرش شدن خود بیاخلاقی نیست؟ و رها کردن آدمی که دارد درد میکشد چطور؟
یک دوگانهی عجیبی جلوی رویام است.
چقدر همراهی با ظالمی که خود متأثر از هزار گذشتهی دردناک و مخوفیست که از او، او را ساخته اشکال دارد.
ورِ دلسوزم و همراهم راضی نمیشود.
شاید اینجا دادگاه آیشمان نمونهی خوبی برای درس گرفتن باشد. آدمی که ظلم کرده باید تقاص پس بدهد، ولی درک و فهمیدن او چیز دیگریست.
اما چرا باید تقاص پس بدهد؟ آیشمان بک شخصیت سیاسی بود، ولی بابا ظلماش محدود به خانواده! ولی خوب میدانیم همین ها تکانههای ابتدایی یک بهمنِ مخوفند و بهمنهایی که جامعه و دیگران را متأثر میکند و تبعات یک رفتار محدود آنقدرها هم که فکر میکنیم محدود نیست.
اما باز قلبم آرام نمیشود. نمیتواند راضی شود که در این دنیای پوچ و بیسرانجام آدمها تقاص پس بدهند. میدانم هیچ عقلانیتی در سرم نیست، مگر دلرحمی و خر شدن و متأثر شدن و ...
و گویی دارم میبینم که برای من کاهش رنج، وزنهی سنگینتری در قیاص با هر اخلاقیاتی را دارد!
باور کننده نیست ولی واقعا انگار اینجورم! آیا این که اینجورم حال بهم زننده و سانتیمانتال نیست؟
گیر کردهام.
باید ادامه بدهم اما فردا مهمان دارم و حسابی سرم شلوغ است.
انتخابهای زندگی عجیبتر و سختتر از آنیست که فکر میکردم!