همسفرهی افسردگی
یه وقتهایی هست که فکر میکنی اینجا تهِ خطه. فکر میکنی قراره از مرز هستی بگذری و نیست بشی. من این مواقع بیشترین چیزی که فکرم رو مشغول میکنه اینه که باید گوشی و لپ تاپم رو منهدم کنم، بعد فکر میکنم اگر زنده بمونم و نمیرم بدبختیاش بیشتره، واسه همین هم بیخبال میشم. ولی بالاخره یه روز اون روز میرسه اون روز که باید از این مرز بگذری و اون روز چی ازت میمونه تو این دنیا جز ننگِ اونچه به بار آوردی!
چه دوران مزخرفیه که بعد از مردنت هم ادامه داری، رنج میدی، اثرت میمونه و پاک نمیشه و ....
خیلی اوضاع مزخرفیه. همین ترس یکی از ترسهای من در زمانهاییه که فکر میکنم دیگه تمومه، و آرزو میکنم فرصتی باشه ....
حالم بد بود. خبر جدایی مامان و بابا، بهم ریختگیهای هورمونی، تنهایی، خیلی حالم بد بود، بعد هم نشستم فیلم «نهنگ» رو دیدم.
من اون چارلیام که با هزاران گند تو زندگی هنوز دارم ادامه میدم. یه تودهی عظیم از گذشتهی مزخرف و حال مزخرف، نمیدونم نقد و بررسیاش چه شکلیه اما من اوضاعم بیریخته. احساس میکنم افسردگی بدجور داره مچالهام میکنه.
امروز دوباره قرص ضدبارداری رو شروع کردم تا کمی هورمونهام تعدیل بشه.
توان کلنجار رفتن با این بدن درب و داغون با هورمونهایی که هر لحظه دارند از درون شلاقم میزنند رو ندارم.
من چارلیام، اون نهنگ که اصلا براش مهم نبود کشته بشه. فقط باید رد خودم رو از همه جا پاک کنم. دوست ندارم به میم آسیب بزنم.