اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

Certified copy

بایگانی

جدایی - روز اول

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۴۷ ب.ظ

مامان صبح زنگ زد و گفت دیگه نمی‌تونه اون‌جا (خونه‌شون) بمونه.

گفتم جمع کن بیا خونه‌ی من. 

جمع کرد و اومد و الان اینجاست. 

بابا تنها شد. 

دام گرفته. 

تصور تنها شدنش آزارم میده. یادم به اون حرفش افتاد که می‌گفت نمی‌دونم واقعا چیکار کنم و گیجم و اینا. 

احساس شکست خیلی احساس بدیه. میدونم رنج عظیمی براش خواهد داشت، اما خودش مقصر بوده و هست.

من هم مامان رو تهیج یا لااقل تشویق کردم و می‌دونم اشتباه بود، ولی دیگه جونم به لبم رسیده، دیگه توان تحمل اینهمه فشار رو نداشتم. اونها با هم زندگیشون خوب نبود و من فکر می‌کنم دارم نجاتشون میدم! لااقل درمورد مامان اینجوره.

می‌دونم اشتباه بزرگم اینه که از طرف اونها فکر کردم. می‌دونم اشتباهه که سعادت دیگران رو با ذهنیت فردی خودت متعین کنی. ولی واقعا چاره نداشتم.

خسته‌ام، از یه عمر زندگی در چنین خونواده‌ای خسته‌ام.

و البته از اینکه بابا متحمل رنجی عظیم میشه ناراحتم.

نمی‌دونم. شاید اشتباه کردم، اما کی میدونه چی درسته و چی غلط؟

به نظر من اون زندگی ادامه دادنش فقط فشار روانی بود برای مامان، و من خواستم از این بابت نجاتش بدم، و می‌دونم هزاران مشکل جلو روش هست و هزاران دردسر برای من ولی خب چاره‌ای نبود، نمی‌تونستم اینهمه ظلم به اون آدم رو تحمل کنم. بابا هرچی نباشه، ظالم هست. میدونم براش سنگین خواهد بود، آزار خواهد دید و ... اما باید مامان رو نجات میدادم، هرچند مامان هم بی‌تقصیر نبود. اون هم خیلی رو اعصابه، رو اعصاب بود و خواهد بود.... دو تا آدم خودخواه و نابالغ ....

نمی‌‌دونم ... 

کی میدونه چی درسته، چی غلط ....!؟!

پوووف.

تف. 

۰۲/۰۲/۰۲
آنی که می‌نویسد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی